-
ساعت خوابی
چهارشنبه 11 آذر 1394 21:29
ایران که اومدیم تا یک هفته ، شب ها بیدار بودیم صبح ها تا ١٢ خواب :) حالا که برگشتیم بعد از ظهر ها خوابمون میبره کله سحر بیداریم ، دیروز ٦ صبح پا شدیم رفتیم صبحانه ، بعدش که رفتم دنبال کارهای اداری و وکیل و اینا، ساعت ٤ فکر کنم برگشتم، خواهرم گفت نهار چی بگذارم ؟ گفتم تو که شام مهمون داری ، من و دوست پسر هم یک چیز...
-
ایران
چهارشنبه 11 آذر 1394 20:31
ایران انقدر خوب واسه ما مسافر ها :) حالا میگم از چه جهت:) اولا خوب میای تفریح هیچ مسئولیتی نداری ، نه کار اداری نه کار خونه :) مامان بابات مثل پروانه دورت میچرخن ، تمام خانواده اصرار دارن دعوتت کنند نهار و شام ، بابات ماشین رو بنزین میزنه میده دستت :) بدون عذاب وجدان پول خرج می کنی، چون میدونی کلا مدت کوتاهی هستی...
-
درگیر کارها
چهارشنبه 11 آذر 1394 17:09
لیست تهیه کردم چه کارهایی باید تو این هفته که کلاس ندارم انجام شه و دارم تیک میزنم یکی یکی، امروز که دانشگاه بودم، دنبال مدارک، باید ماشین لاستیکش زمستونی شه، ماشین دوست پسر هم ، کارهای مهاجرتی رو باید دوباره انجام بدم و غیره این پست دیروز نصفه موندش:)
-
کارهای اداری
سهشنبه 10 آذر 1394 17:05
کم کم باید شال و کلاه کنم برم دنبال کارهای اداریم ، نمیدونم چرا حوصله هیچ کاری ندارم، خیلی کسل هستم، سطح استرس هم خیلی بالاست (بیخود) ، نمیدونم چرا اینجوری شدم، چرا هیچ چیز سرجاش نیست، چرا این قدر مشکلات ریز و درشت پیش میاد برامون ، ضرر مالی هم که پشت هم ،
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آذر 1394 09:52
میام کامنت ها تایید می کنم ، ساعت خوابیم به شدت به هم ریخته !! دیروز ٦ بعد از ظهر خوابیدن ، تا ٤ صبح ، اتفاق بدی که افتاد این بود که روز اخری که ایران بودم فهمیدم پرونده مهاجرتیم بسته شد، و این یعنی اینکه باید از اول پرونده باز کنم ، خیلی زور داره برام، پولم هم پرید، این باعث شد روز اخر سفرم به جای اینکه چمدون جمع کنم...
-
برگشتن
دوشنبه 9 آذر 1394 12:18
برگشتم به زندگی عادی :( بغض دارم از دوری خانواده ، دلم یراشون نیومده تنگ شده ، کلی حرف دارم یرای زدن ، ولی خوب الان وقتش نیست :(
-
تظاهر
شنبه 7 آذر 1394 09:20
چیزی که زیاد دیدم تو سفرم تظاهر ، تظاهر کسی که کمک میخواد ازت به پولی، تظاهر یک سری به خوشبختی، تظاهر یک سری به عاشقی ، کلا انگار هیچی واقعی نیست ، واسه بقیه زندگی می کنیم ، واسه بقیه میریم لباس مارک می خریم ، ماشین گرون انچنانی سوار میشیم ، یک اشنای نزدیکی دارم که همه از مشکلاتش میدونن ، اینکه پسرش معتاد شده بود، با...
-
عزاداری
جمعه 6 آذر 1394 10:05
یکی از اقوام فوت کرد، ناراحتم واسه خانمش که تو ٤٤ سالگی براش این اتفاق پیش اومد، از اینکه یک دختر و پسر کوچک داره ، از اینکه با این فرهنگ ایرانی ، تقریبا شانس زندگی دوباره براش خیلی کم میشه، نمیدونم چی بگم ! ناراحتم براشون خیلی:( اصلا حوصله ندارم چیزی بگم :(
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذر 1394 05:59
کامنت ها رو تایید می کنم. به اخرهای سفر نزدیکیم ، هنوز خبری از مصاحبه مهم خواهر نشده ، هیچی !! دیروز دو تا بچه گوگولی و خوردنی دیدیم، دلمون می خواست شب هم پیشمون میموندن ، انقدر ناز بودن ! استرس نا محسوسی همیشه باهام نمیدونم دلیلش چیه واقعا ؟ اینترنت اینجا رو اعصاب. یک اتفاق مالی بد واسه بابام افتاد، که خیلی عصبیمون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 آبان 1394 10:16
تهران بودم، گفته بودم تهرانی نیستم دیگه ، جای همگی خالی کلی رفتم جاهایی که باهاش خاطره داشتم ، کلی خوش گذشت ، یک کم خرید اینا هم کردیم ، البته که به نظرم چیزی نداشتن ، کلا!
-
غرغر
یکشنبه 24 آبان 1394 11:27
فکر کنم دیروز برگشتیم خونه خیلی غر زدیم و قیافه ها اویزون بود، چون گفتیم دیگه نمیایم اصلا، کلا، که بابام صبح هم پاشد اومد، هم اینکه یک اشنا پیدا کرد برامون ، حالا مدارک رو دادیم تا ببینیم چی میشه دیگه ! کارهایی که تو برنامه ام ، یک مانیکور، پدیکور ، یک کات ، یک کراتینه، میدونم خیلی برنامه خوشحالانه ای هستش :) اجیل هم...
-
تفاوت ها
شنبه 23 آبان 1394 20:27
اسران همیشه یک سری کار اداری داره که هر بار باعث اعصاب خوردیمون میشه ، این سری هم اولیشبه خیر گذشت ، جایی که لازم نبود باشیم بابام رفت ، چیزی که اعصاب ادم رو خورد می کنه شدیدا ، این گیر دادن به حجاب ، من هیچ ارایشی ندارم اصولا جز یک رژ لب، موهام خیلی معمولی هستش، رنگ هم نداره ، روسری هم سر می کنم ، چون نمیتونم شال رو...
-
ادامه
جمعه 22 آبان 1394 21:36
دیشب به دوست پسر مسیج دادم برم داروخونه به نظرت ؟ گفت نه بابا اونجا نصف شبه ، بابات شاکی میشه ، برو بیدارشون کن ، دیدم خیلی گناه دارم ، دیگه رفتم تو داروها گشتم قرص معده پیدا نشد ، نگو هست و بنده پیداش نمی کنم ، چون اسمش برام اشنا نبود ، گفتما همه قرص ها رو گوگل کنم ، شاید یکی به کار معده بیاد ، ولی سرعت اینترنت اجازه...
-
خاک پاک وطن
پنجشنبه 21 آبان 1394 21:34
هفته پیش کسی فهمید که تو راه هستم یا نه ء؟ ٦ روزی هست که خارج رو ترک کردم ، حرف واسه گفتن بسی زیاد هستش ، ولی خوب اولا از اینترنت اینجا خیلی شاکی ام ، دوما از معده دردی که بی سابقه است ، که از خواب بیدارم کردش الان ، نمیدونم چی کار کنم ، اگه اونجا بود پیش به سوی داروخونه ، یا زنگ میزدم دوست پسر ، اینجا مامان بابا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آبان 1394 20:20
دوستم اول که دوست میشه میره به خواهرش میگه ، اونم میگه به به چه دختری '، دوستم می گفت دوست دختر زیاد داشتم ، ولی این رو که اولین بار رفتیم بیرون فهمیدم زنم خواهد بود ، همیشه همه جا با هم بودن ، همه مهمونی های ایرانی ، غیر ایرانی، دختر همیشه خونش بود ، دختر میره فارسی یاد می گیره ، دوستم رستوان ها عربی میرفت باهاش،...
-
مهمونی
جمعه 15 آبان 1394 02:52
تو این چند روز که نبودم ، دوستم که قرار بود مهمونمون باشه هم دیدیم ، دوستم ، پسر هست، ما یک زمانی هر روز هم رو می دیدیم، و خیلی هم صحبت می کردیم ، این دوستم ، یک دوست دختر غیر ایرانی داشت ، که تصنیم می گیره باهاش ازدواج کنه ، ولی خانوادش موافقت نمی کنن، یعنی مامانش، یک پسر سی و چند ساله رابطه اش به هم می خوره ، حالا...
-
دو نفره
سهشنبه 12 آبان 1394 02:25
وقتی پارتنر داری، یاد می گیری فداکاری کنی ، از خود گذشتگی تو چیزهای کوچک حتی ، حالا من دوست پسر هم همینیم ، با هم کنار میایم ، اگه دیروز صبح اون معتل من شد ، دیروز ظهر من باهاش رفتم رستورانی که اون دوست داشت ، اگه دیشب ١١ شب زنگ زد که میاد بریم یه هوایی بخوریم، چون سرحال نیست ، من حواسم بود که نتونسته به خرید خونش...
-
استرس
دوشنبه 11 آبان 1394 14:57
خیلی استرس دارم این روزها ، واسه اینکه جواب امتحانم میاد ، واسه اینکه خواهر فردا یک مصاحبه مهم داره ، واسه اینکه در زمینه بیزینس ، داشتم یک معامله خیلی خوب می کردم که یهو از مشتریم خبری نیست :(( ، ناراحتم که شاید من جایی برخوردم درست نبوده ، خیلی هم پولش برام مهم بود، محتاج دعای دوستانم برای همه این موارد :( دیروز که...
-
چه خبر؟
یکشنبه 10 آبان 1394 23:21
چند روز ننوشتم ؟! درگیر سوغاتی خریدنم ، کمی، با اینکه تصمیم گرفتیم ، نخریم برای خیلی ها ، یعنی فقط واسه مامان بابا ، باز هم نمیشه، یک کت زمستونی برای بابام گرفتیم ، که کوچک میشد مجبور شدیم ببریم عوض کنیم، یک کت دیگه هم تو وبکم دید گفت دوست ندارم :). بردیم پس دادیم، مامانم انلاین یک چیزی پسندیده بود که حالا قحط اومده ،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آبان 1394 04:19
دوست پسر باز هم رو مبل خوابش یرد، کارش زیاد خیلی، خسته میشه، صبح هم ٦، ٦:٣٠ بیدار میشه، اومد سگ رو بردن پارک با خواهر ، بعدش اومد وًگفت گشنمه برم پیتزا بگیرم ، که گفتم نه چاق میشیم ، اخرش پاستا پنیر با سس پستو خوردن با خواهر ، منم مرغ تو یخچال بود ،چون سالم تر بود ، دوست پسر در حین این که می گفت اره کم کم برم خونه ،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آبان 1394 04:36
هستیم ، هم چنان مشغول بیزنس :) یعنی صبح ساعت ٦:٣٠ شروع میشه تا ٥-٦، دیگه زندگی خرج داره،دوست پسر میگه واقعا واسه اینکار ساخته شدی :)کلا خسته کننده است وای خیلی، هفته دیگه مهمون دعوت کردم ، یکی از دوستام ، که خیلی دوستش دارم و برام عزیز، ولی نمیدونم چی بپزم دوست داشته باشه واقعا ،
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبان 1394 17:07
رفتیم سینما ؟ نه :) دیروز از صیح مشغول کارهای نمایندگی بودم ، یعنی اصلا نتونستم تکون بخورم ، فقط برنج پختم با سالاد درست کردم ، که با قیمه بادمجون که تو یخچال بود بخوریم ، دیگه کارها رو که یک کم سر و سامون گرفت ، شروع کردم به کارهای اشپزخونه ، اون هم خیلی کار داشت کلی ظرف و اینا ، هی شستم هی تمومی نداشت ، خواهر هم تو...
-
سینما
سهشنبه 5 آبان 1394 12:41
دوست پسر از وقتی از مکزیک اومده، قرار بریم سینما ! رفتیم ؟ نه ! یک هفته سرما خورده بود ، یک هفته من سرماخورده بودم ، یک هفته خسته بود، یک هفته من امتحان داشتم ، باشد که امشب بریم ؛)
-
ادامه
سهشنبه 5 آبان 1394 01:59
داشتم میگفتم ، بچه روابط اجتماعی یاد نمی گیره ، بدترین حالت هم وقتی هست که مادر خونست و بچه همش با مامانش ، دیگه اصلا جدا نمیشه ! یک اتفاق دیگه ، اینه که تو خونه فارسی صحبت میشه ، که من میپسندم بچه زبان مادری یاد میگره ، اما میره مهد ، نمیتونه با هیچ کی حرف بزنه ، زبان اونجا هم اشنا نیست براش ، واقعا کار سختی اینجا...
-
همین جوری
دوشنبه 4 آبان 1394 03:58
غذا اماده شد و جای همه خالی ، دوست پسر هم قیمه بادمجون اورد ، یعنی فقط دو تا قابلمه بزرگ خورشت داریم ها :) الان هم خواهر تو اتاقش خوابه ، دوست پسر هم رو مبل ، من هم روی تختم دراز کشیدم ، از بوی تمیزی ملحفه هام ، که امروز شستمشون لذت میبرم و مینویسم . کاش یک فنجون قهوه هم بود، ولی حس اماده کردنش نیست ، غذا ها رو هم جا...
-
اشپزی
یکشنبه 3 آبان 1394 18:57
به به ! بو غذای ایرانی میاد ، باقالی پلو با ماهیچه ، قرمه سبزی ، مهمون نداریم :) دیگه گفتم بعد مدت ها دو تا غذا بپزم ، می خواستم قیمه هم بگذارم که دیگه خواهر گفت بسه :(
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آبان 1394 03:09
رفتیم شام بیرون و شرابی زدیم و برگشتیم ، خدا رو شکر سگ هم چند ساعتی خونه میمونه ؛) بعد از این همه تلاشی که کردیم ، تصمیم دارم فردا چند مدل غذای ایرانی بپزم ، خیلی وقت پلو ، خورشت حسابی نخوردیم :(
-
روز تعطیلی
شنبه 2 آبان 1394 17:38
یعنی صبح شنبه از ٧ صبح بیدارم و ولو شدم رسما ! فقط رفتم نون سنگک گرم گرفتم و گوجه که املت بزنیم ، شب هم خواهر مهمون داره و من و دوست پسر و دو تا از دوستاش میریم بیرون با هم ، دیگه همین ، خبر خاصی نیست ، یک کم استراحت می کنم این روزها تا جواب امتحان بیاد !
-
روزمره
شنبه 2 آبان 1394 11:30
امتحان یادتونه که یک نمره کم اورده بودم ؟ دیروز یک قسمتش اوکی شد ، منتظر قسمت دومم ، دیگه اینکه دیروز صبح زنگ زدم به دوست پسر که میای دنبالم برای امتحان گفت باشه ، چون حس کردم با توجه به سرما خوردگی حس رانندگی نیست ، بعدشم زنگ زدم بیا دنبالم ، این قدر چسبید :) دیگه عرض کنم که ، هفته دیگه با یک شرکتی قرار دارم ؛) کاری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آبان 1394 12:38
التماس دعا