-
صبح شنبه
شنبه 3 مهر 1395 15:41
یک شنبه دیگه رو شروع کردیم با هوای افتابی ولی خنک ، عاشق این هوام من ، هر چند که من رو یاد روزهای اول اومدنم میندازه ، غم اون روز ها رو داره ،
-
روزهای پاییزی
جمعه 2 مهر 1395 13:42
رو تختم دراز کشیدم و یک باد خنکی میاد . از صبح با سردرد پا شدم، می خوام یک سر برم افیس ، اوضاع کاریم حسابی به هم ریخته ، به هر دری میزنم مشتری پیدا نمی کنم ، نمیدونم بد شانسی ، چشم شور ، چیه واقعا ! گفتم یک کم در مورد زندگی بنویسم یادم نره! گفته بودم دوست پسر ماشین رو گرفت ؟ خوشگل خوبه ، ولی خیلی با دردسر شروع شد و...
-
استراحت
جمعه 26 شهریور 1395 13:52
قرار بود برم افیس! از دیروز دارم فکر می کنم چرا انقدر استرس دارم ، تصمیم گرفتم خونه بمونم خونه رو مرتب کنم با توجه به اینکه فردا هم کلاس دارم، امروز رو به خودم استراحت کامل بدم پریشب که خیلی ناراحت بودم، زنگ زدم به دوستم، نزدیک خونه ما بود ، تو یک کافه گفت منتظر میمونم قرارت تموم شه بیای، نشستم تو ماشینش ، حرف خاصی...
-
گذر زمان
پنجشنبه 25 شهریور 1395 12:46
تو کافه ای که الان نشستم این سر دنیا، نزدیک خونه اولمون تو این شهر ، مدت ها صبح قبل از اینکه برم افیس اون سر شهر میومدم اینجا کافی می گرفتم بعدش میرفتم ، الان چه قدر زندگیم به اون موقع عوض شده، چه قدر زندگی بالا پایین داشت ، دارم فکر می کنم پنج سال پیش کی فکرش رو میکرد اوضاع اینجوری شه، اوضاع کاری خیلی مساعد نیست ،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 شهریور 1395 18:28
دیروز ، میدونستم یک قرار کاری مهم داره ، ولی ازش خبری نبود ، روز قبلش که با هم نهار رفته بودیم کنار اب ، بهش زنگ زده بود ن گفتن بودن که یک نامه اومده برای قرار فردات ، صبر کردم تا ظهر، دلم طاقت نیاورد ، مسیج دادم ، خوبی؟ تا سه ساعت جواب نداد ، سابقه نداشت ، گفت نه خوب نیستم ، مریض هم یک کم، گفتم نگران کارت شدم ، فکر...
-
سوشی،دوستان
دوشنبه 18 مرداد 1395 01:57
وقتی میشه از یک روز بد ، یک روز خوب ساخت !! راستی سوشی رفتیم با دو تا از دوستامون ، خواهر نبود ، من که خیلی نخورم ، ولی خوب بود در کل ، کلی هم حرف زدیم ، خیلی خوب خانمش ، یک جورایی هم همشهری هستیم ، اما خوب خیلی زندگیمون فرق داره ، اون تا حالا خونه بود و الان تصمیم گرفته بره درس بخونه ، اما استرس گرفته ، خیلی خانم...
-
پیش به سوی بهبود
جمعه 15 مرداد 1395 11:37
از کجا شروع کنیم ؟ دیدن ماشین جدید همون قدر که ذوق داره واسه من همون قدر هم استرس ، که از نظر مالی باید این همه پول داده باشه، ماشینی که دوست پسر پسندید یک tiguan 2016 , بود، یک چیزی حدود ٥٠٠$ خرج ماهیانه اش بود اگر قسطی می گرفت ، نقد هم که دیگه بماند، دیگه نظرش رو عوض کردم ، گفتم بی خیال بابا با این پول میشه رفت سفر،...
-
هیجان
شنبه 9 مرداد 1395 19:21
رفتیم ماشین صفر دیدیم ، خیلی حسش مثبت بود ، واسه دوست پسر !! هم چنان به نظر من گرون این همه پول واسه ماشین
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مرداد 1395 05:27
ساعت ١ شب و من دراز کشیدم رو تخت ، مغزم هنوز به فکر کار و پلان های کاری هستش، که چی کار کنم که موفق تر باشم چی کار نکنم ، من یک عدد ادم خوشحالم که دیروز یک مبل دست دوم دیدییم و پسندیدیم و خریدیم ، خیلی هزینه نکردیم، حالا یک جورایی دو دل هستیم ، میدونی من از اون دسته ادم هایی هستم که گیر میده به یک چیزی و باید عملیش...
-
دنیا کوچیک
شنبه 2 مرداد 1395 04:15
دنیا انقدر کوچیکه که کیکی مگهان یا خواهرش پخته برای دوست من بوده !! خیلی کوچک ، گفتن طعمش عالی بود
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 تیر 1395 20:59
امیتیس خسته ، روز کاری به سه تا قرار ، خیلی خستم کرد ،
-
رمز
یکشنبه 27 تیر 1395 04:19
-
البالو
شنبه 26 تیر 1395 12:03
پیش به سوی البالو چیدن
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 10:54
سوپرایز!!! من دارم مینویسم , الان دو ساعت من تو تختم دراز کشیدم ، پا هم نشدم مرتب کنم یا هر چی، کامل ریلکس کردم ، داگی هم رو زمین خوابیده بچم ، همچین دوتاییمون فعالیم ، دو هفته پیش به یک مشکل کاری برخوردم ، خواب و بیداری رو ازم گرفت ، اشکمم رو دراورد ، کلا خیلیییی بد بود، ثبت می کنم اینجا که تجربه کارهای اولم هم یادم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 تیر 1395 16:45
بعد از قرن ها بنویسم :))) الان تو ماشین نشستم و سگمون هم رو صندلی عقب خوابیده ، بارونم میباره ، صداش فوق العادست !! خوب بعد این همه مدت نمیدونم از چی و از کجا بگم!!! لاغر شدم ، اخ جوننننن، من دوست ندارم هنوز وزنم رو بگم :))) میگین چرا انقدر سنگینی احتمالا، من بعد از دوستی با دوست پسر به مرور زمان ،چون دوتامون عاشق...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 خرداد 1395 23:13
خوب نیستم ، انقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشه ، برای اولین بار انقدر ناراحت بودم که زنگ زدم ایران ، خانواده هم ناراحت کردم ، یک خبر بد میتونه اینجوری ادم رو به هم بریز ، فکر میکردم همه چی داره خوب پیش میره ولی بر عکس شد ، دیگه تحمل این همه فشار و استرس ندارم ، دوست دارم نباشم ، بخوابم تا تمام این قضایا تموم شه ،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 خرداد 1395 22:39
ننوشتم چون باز هم اعصاب نداشتم ، امان از این مامان بابا ها ، من نه ! دوست پسر ! اگه بخوام بگم ، دوباره غم و غصه تازه میشه ، ولی فقط با دیدن یک دوست قدیمی تو جایی که انتظارش رو نداری و دوبار بغل کردنش سبک میشی ، سرحال میشی، چه قدر دلم برات تنگ شده بود ! کاش میشد دوباره هم رو ببینیم .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 خرداد 1395 14:36
با توجه به دعوای شدیدی که دیشب با خواهرم داشتیم، که خیلی شدید بود ، هر چند همون دیشب معذرت خواهی کرد ولی خوب دیگه ، صبح با تپش قلب بد جور بیدار شدم ، یعنی حس کردم نفسم بالا نمیاد واقعا ، و سمت چپ قفسه سینم درد می کنه به خواهر و دوست پسر مسیج زدم که تپش قلب دارم ، می خواستم برم یک قدمی بزنم ، اشکمم داشت در میومد که سه...
-
هاپوی درون حالش خوب شد
سهشنبه 4 خرداد 1395 01:41
دیگه یک کم تو سر و کله دوست پسر زدیم و من بی خیال شدم ، الان اوضاع خیلی بهتر ، سگ درون هم خوابیده فعلا، رفتن خرید کردن ، یک کم هم مسیح زدم به دوست ایرانم که اینجوری شدهء گفت خیلی حساسی بی خیال شو ، دوست های قدیمی واقعا یک چیز دیگه اند ، خدا نگهشون داره برامون ، کلی سعی کرد ارومم کنه، نهار هم زرشک پلو با مرغ پختم هم...
-
بعدش نوشت
دوشنبه 3 خرداد 1395 12:03
دوست پسر بعد از اینکه برگشتن اومد خونه ما که چرا ناراحتی ؟! چی بگم ؟ یعنی خودت نمی فهمی خوب ؟ اگر نفهىیدی ، چرا پا شدی اومدی ! گفت فردا بیا بریم مرکز خرید بیرون شهر ، گفتم نه ، گفت بریم تو خرید کن ، گفتم من کار دارم ، هاپوی درون بیدار و سلام میرسونه هم چنان ! دوست پسر با مادر و پدر گرامیشون رفتن مرکز خرید مورد نظر ،...
-
وقتی هاپوی درون بیدار میشه
دوشنبه 3 خرداد 1395 00:29
دیروز خیلی کارا انجام دادم ، صبح که پا شدم دیدم به!!! ساعت ١٠، تا رفتیم صبحونه در تراس یک رستوران ، با سگمون ، شد ١٢، کیفیت غداییش خیلی خوب نیست ، ولی خوب اینکه با سگمون میریم غنیمت ، خواهر مشغول یک کاری که سرش خیلی شلوغ ، نمیتونیم از این تعطیلات با این هوای عالی استفاده کنیم ، دوست پسر هم از صبحش رفته بود اتاوا با...
-
زندگی کارمندی
شنبه 1 خرداد 1395 03:36
هفته پیش که گذشت پر از قرار کاری بود ، انقدر خسته بودم که فکر کردم مریض شدم واقعا، شروع به کار نکرده با رییس مشکل دارم :( این خیلی بده، نه اینکه بگم مشکل ازمن یا اون؟ ولی دو تا ادم مختلف هستیم!!! قضیه این قرارداد هم که خواب رو ازم گرفته :( انقدر براش حرص خوردم ، چون تقصیر خودمم هم نبود که این اتفاق افتاد، حالا واسه...
-
مهم
جمعه 31 اردیبهشت 1395 14:49
منتظر یک قرارداد مهم هستم کاری ، دعا کنید جور بشه !!! مرسی از همه ، اگر بشه میتونیم یک کم از بدهی هامو کم کنم لااقل!! واسه مشکلی که قبلا گفته بودم دعا یادتون نره :( میشه یک روز بیام بگم همه چی درست شد ؟ امیتیس خسته :(
-
صبح بارونی
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 13:44
من به عنوان یک شمالی خوابیدن با صدای بارون رو خیلیییی دوست دارم ، دیروز غروب که دوست پسر پیشنهاد بار داد،حسابی بارون گرفت ، چون نمیتونستیم از فضای بالکن بارها استفاده کنیم ، ما پیشنهاد باربیکیو تو خونه دادیم ، رفت دو مدل جوجه اماده و جگر و دل گرفت اومد که باربیکیو کردیم ، جای همگی خالی !!! همچنان داره بارون میباره و...
-
روزهای بهتر ؛)
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 03:49
مشکل اصلی ما به جای خودش باقیه :( میدونم چیزی نیست که یک روز حل شه ، ولی امیدوارم برط رف شه به زودی زود . بزنم به تخته ، وزنم داره پایین میاد و از اینکه لباس هام جا باز کردن خوشحالم بسی:)) هفته پیش ، بین کارهام ، تو راه شرکت ، خونه دوست پسر سر راه بود، دوست پسر خونه تنها، رفتم سه سوت دیدمش :) به خاطر اینکه فکر می کردم...
-
زندگی
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 04:45
خبر که زیاد ، اما چرا نمی نویسم ، دلیل اصلیش شاید کار باشه که درگیرشم، ولی دلیل اصلی تر !! یک ناراحتی بزرگی که دارم ، یک نگرانی ، که داره خیلی اذیتم می کنه ، شب تا صبح ، صبح تا شب باهام ، باعث میشه ، امروز در طول روز چهارساعت بخوابم که شاید اروم تر باشم ، باعث میشه سعی کنم ارامشم رو حفظ کنم و فقط سعی کنم لبخند زورکی...
-
هفته دوم کاری
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:11
سری پیش اومدم بنویسم هفته اول کاری که انقدر خسته بودم شد ، هفته اول ماری ! کار رو شروع کردم ، این لباس رسمی پوشیدن ، پیراهن و کت و دامن برای من اسپرت پوش خیلی عذاب، بعضی وقت ها فقط منتظرم برسم خونه در بیارم همه رو ، باورتون نمیشه ، احساس خفگی به من دست میده ، تازه کفش پاشنه بلند هم اضافه کنید بهش، امیدوارم این کار...
-
هفته اول ماری
یکشنبه 29 فروردین 1395 22:49
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 فروردین 1395 03:03
ساعت ١١ شب جمعه است و همه خوابن ، من هم تو تخت دارز کشیدم ، میدونم مرغیم :)))) ولی خوب سحرخیزیم :) بگذریم صبح بیدار شدیم ٨ شده بود ، من که خونه بودم، دوست پسر هم صبحونه نخورده زد بیرون ، من هم یکی از کوپن های مک دونالد رو دادم بره صبحونه بگیره ازش ، از صبح کار خاصی نکردم ، چرا ؟ چون استرس شروع کار از دوشنبه بعد داره...
-
خبر خوب
شنبه 14 فروردین 1395 16:11
امتحانام پاس شد !!! بله !!! همش پاس شد :) ترکوندم رسما ، مدت ها بود انقدر از خودم راضی نبودم. امیدوارم کار جدید خوب پیش بره کلی موفق باشم :) راستی گفتم بسته مذکور رسید ایران ؟ اخر هفته بدی نبود تا اینجا، جمعه غروب با دوست پسر رفتیم یک جا کنار اب، سبزه هامون رو به اب دادیم ، بعدش هم با اینکه قرار بود بریم یک ساندویچی...