زندگی

خبر که زیاد ، اما چرا نمی نویسم ، دلیل اصلیش شاید کار باشه که درگیرشم، ولی دلیل اصلی تر !! یک ناراحتی بزرگی که دارم ، یک نگرانی ، که داره خیلی اذیتم می کنه ، شب تا صبح ، صبح تا شب باهام ، باعث میشه ، امروز در طول روز چهارساعت بخوابم که شاید اروم تر باشم ، باعث میشه سعی کنم ارامشم رو حفظ کنم و فقط سعی کنم لبخند زورکی بزنم ، گاهی اوقات دلم می خواد داد بزنم خسته شدم ، می خوام همون دختر کوچک مامان بابام باشم ، ولی نمیشه ، میدونم زیاد خواننده نداره وبلاگم ولی دعا کنید که این مشکلم حل شه ، دعای ما که به جایی نرسید ، لطفا در موردش هم نپرسید :( 


خوب اگه بخوام از زندگی بگم ، دوست پسر کیفش معجزه اسا پیدا شد تو ماشینش، احتمالا وقتی که مینشسته انداخته ، ولی زیر صندلی عقب!!  داشتم نذر می کردم که اگه پیدا شد چی کار کنیم ، که یهو گفتم چرا همش واسه بقیه نذر می کنیم ، اگر پیدا شد، با پولی که توش ، فلان چیز که چند ماه پلان خریدنش رو داریم میخریم ،٥ دقیقه  بعدش زنگ زد پیدا شد، پولی که توش بود رو داد بهم که واسه اون خرید استفاده کنم !! 


مامان باباش خیلی بهتر از اون چیزی که فکر می کردم هستن ، خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد و محترم، باباش که دختر دوست عجیب، خیلی هوامو داره، بد نشد که اومده :))) اخر هفته قرار بود دوست پسر بره یک کاری انجام بده که ادرسش رو نمیتونست پیدا کنه و کلی گرفتاری کشید ، و مثل اینکه باباش عصبانی شد، من هم تو یک گالری بودم که زنگ زد، غر غر که پیدا نمی کنم ، اخه چرا اینکار رو به سپردی ، شبش هم دعوت بودیم ، من هم سعی کردم چیزی نگم ، که اروم بشه، بعدش که رفتیم مهمونی ، دیدم خیلی شاکی و اعصاب نداره! رفتم سمتش که بابا بی خیال این چه قیافه ای هستش، که باباش گفت بیا پیش من بشین اصلا تحویلش نگیر ، فرداش که رفتم دنبال مامان باباش بریم خرید ، بدون دوست پسر ، کاشف به عمل اومد که وقتی دوست پسر سر من غرغر می کرده ، باباش شنیده و دعواش کرده که چه حقی داری با دختر مردم اینجوری برخورد کنی، تا فرداش هم باهاش حرف نزده اصلا

هفته دوم کاری

سری پیش اومدم بنویسم هفته اول کاری که انقدر خسته بودم شد ، هفته اول ماری ! 


کار رو شروع کردم ، این لباس رسمی پوشیدن ، پیراهن و کت و دامن برای من اسپرت پوش خیلی عذاب، بعضی وقت ها فقط منتظرم برسم خونه در بیارم همه رو ، باورتون نمیشه ، احساس خفگی به من دست میده ، تازه کفش پاشنه بلند هم اضافه کنید بهش، امیدوارم این کار جدید خوب پیش بره و موفقیت امیز باشه برام . 


روزانه نویسی که نمیشه بعد این همه روز!


ولی یکی دو کیلو لاغر شدم . 


هفته پیش دو تا سگ مهمون ما بودن از ایران که اشک من رو در اوردن رسما ، پناهگاه اینا رو نشسته فرستاد، در نتیجه خیلی کثیف بودن ، بو میدادن ، یکیشون رو شستیم ، کلا خستمون کردن ، یعنی با اینکه شنبه صبح رفتن ولی ما از خستگی ولو بودیم ، فکر نکنم دیگه از این کارهای داوطلبانه بکنم فعلا. 

یکشنبه رفتیم خرید ، با خواهر، از این  کت های  کوچیک و کوتاه  ای روی لباس می خواستم ، پیدا نشد برگشتیم خونه و انلاین خریدم :)) از دوشنبه هم سر کار و بدو بدو و دوره های انلاین میگذرونم ، 


حالا دیروز رو بگم ، دیروز بابا مامان دوست پسر از ایران میومدن ، و قرار شد من برم فرودگاه به عنوان ماشین دوم و ساپورت برای جای چمدون ، حالا چی شد ، من تو راه بودم ، دوست پسر گفت ، که گل فروشی بسته بود !! گفتم باشه می گیرم ، با هم رسیدیم فرودگاه دوست پسر ورودی پارکینگ رو رد کرد، خواست که دور بزنه ، افتاد تو اتوبان و ترافیک ، کلا دوست پسر تو این پارکینگ نرفته بود هیچ وقت ، دفعه دوم هم رد کردن ، و داشت با تلفن حرف میزد ، پلیس گرفتش ، بعدش رفت یک پارکینگ اشتباه ، بعدش دوستاش زنگ زدن که مسافر های ما بیرون اومدن ، مسافر های تو رفتن گمرک ، بدترین جاش اینجا بود که کیف پولش  رو  با تمام کارتاش ، ٥٠٠$ پول گم کرد !!!! فکر میکرد پارکینگ اول که پیاده شده که اشتباه بوده از جیبش اقتاده، یعنی فقط فکر کنید چه صحنه ای بود بی نهایت عصبانی و ناراحت بود، هم واسه کیف پول ، هم واسه مامان باباش که گمرک گیر کرده بودند ، 

به من می گفتن تو ارومش کن ، می گفتم می بینین که نمیشه ، رفتم از فرودگاه گل گرفتم ، رفتم اشیا گم شده فرم پر کردم که زنگ زد بیا اومدن ، وقتی دیدشون دیگه اروم شد ، میام ادامه میدم ...


ساعت ١١ شب جمعه است و همه خوابن ، من هم تو تخت دارز کشیدم ، میدونم مرغیم :)))) ولی خوب سحرخیزیم :) بگذریم صبح بیدار شدیم ٨ شده بود ، من که خونه بودم، دوست پسر هم صبحونه نخورده زد بیرون ، من هم یکی از کوپن های مک دونالد رو دادم بره صبحونه بگیره ازش ، 


از صبح کار خاصی نکردم ، چرا ؟ چون استرس شروع کار از دوشنبه بعد داره خفم میکنه رسما !! بدجور :( 


من یک ادم فوق العاده ریلکس مثبت ، خنده رو بودم ، نمیدونم این همه استرس و انرژی منفی از کجا اومده الان !! 


خوابم گرفت میام ادامه میدم 


راستیییی برف!!!!

خبر خوب

امتحانام پاس شد !!! بله !!! همش پاس شد :) ترکوندم رسما ، مدت ها بود انقدر از خودم راضی نبودم. 


امیدوارم کار جدید خوب پیش بره کلی موفق باشم :) 


راستی گفتم بسته مذکور رسید ایران ؟ 


اخر هفته بدی نبود تا اینجا، جمعه غروب با دوست پسر رفتیم یک جا کنار اب، سبزه هامون رو به اب دادیم ، بعدش هم با اینکه قرار بود بریم یک ساندویچی اون نزدیک یک ساندویچ خیلی خوشمزه بگیریم ، ولی اشتها نداشتیم ، یک بستنی فروشی معروف هم اونجاست ، ولی در اون حد هم اشتها نداشتیم ، به خاطر اینکه من و دوست پسر ساعت ٥ غذا خورده بودیم ، من از صبحش تو اشپزخونه داشتم شیرینی می پختم ، کلییی شیرینی کشمشی و شیرینی گردویی پختم ، شیرینی کشمشی خیلی خوشمزه شد ، ولی خوب فرم نگرفته ، یعنی کپل شده ، دوست داشتیم پهن شه ، شیرینی گردویی هم که ترک نخورده ، می خواستم از این ترک دار ها باشه که نشد ! 


یک مشکل اساسی که من دارم کلا ، دوست دارم همه چیز پرفکت باشه ،  دیگه واسه خودم داره اذیت کننده میشه ، خیلی به خودم سخت می گیرم ، مثلا دیروز که دو ساعت تو خونه بیکار نشسته بودم ، عذاب وجدان داشتم که کلی کار مونده و من اینجا نشستم ، 


دیروز دوست پسر کوبیده گرفت دور هم با دو تا از دوستامون زدیم ، چسبید خیلی، برای دسر هم ژله لیمو شکل گل های کوچک گذاشته بودم ، میدونم ژله خیلی بی کلاس  :)))) ، بعدش هم شیرینی گردویی با چای قلیون زدیم ، اومدیم خونه لالا تا الان، منتظرم دوست پسرم بیاد بریم نون بگیریم ، اگه پیداش شد :( 


بعدا نوشت :ساعت ١١ و نیم پیداشون شد ، که بنده هم دیگه رفته بودم نون گرفته بودم ، برگشته بودم