خوب نیستم ، انقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشه ، برای اولین بار انقدر ناراحت بودم که زنگ زدم ایران ، خانواده هم ناراحت کردم ، یک خبر بد میتونه اینجوری ادم رو به هم بریز ، فکر میکردم همه چی داره خوب پیش میره ولی بر عکس شد ، دیگه تحمل این همه فشار و استرس ندارم ، دوست دارم نباشم ، بخوابم تا تمام این قضایا تموم شه ، میدونم ماه رمضون خیلی ها روزه می گیرن ، دعا کنید ، دعا کنید یک خبر خوب بیاد ، من نذر امام رضا کرده بودم ، دلم خیلی محکم بود که مشکل حل میشه ولی نشد . 


سوال در این زمینه خصوصی عمومی نمیتونم جواب بدم :( 

ننوشتم چون باز هم اعصاب نداشتم ، امان از این مامان بابا ها ، من نه ! دوست پسر ! اگه بخوام بگم ، دوباره غم و غصه تازه میشه ، ولی فقط با دیدن یک دوست قدیمی تو جایی که انتظارش رو نداری و دوبار بغل کردنش سبک میشی ، سرحال میشی، چه قدر دلم برات تنگ شده بود ! کاش میشد دوباره هم رو ببینیم .

با توجه به دعوای شدیدی که دیشب با خواهرم داشتیم، که خیلی شدید بود ، هر چند همون دیشب معذرت خواهی کرد ولی خوب دیگه ، صبح با تپش قلب بد جور بیدار شدم ، یعنی حس کردم نفسم بالا نمیاد واقعا ، و سمت چپ قفسه سینم درد می کنه به خواهر و دوست پسر مسیج زدم که تپش قلب دارم ، می خواستم برم یک قدمی بزنم ، اشکمم داشت در میومد که سه تا قرار کاری دارم امروز، داشتم فکر می کردم همه رو کنسل کنم یعنی ؟؟ در نهایت با سگ با ماشین رفتم پارک که هوا بخورم ، خوب خیلی بهتر شدم ، دوست پسر هم همون جا اومد سر زد بهم ، حالا یک قرارم جا به جا شد به فردا، یکی دیگه هنوز معلوم نیست کی ، موند یکی ، موندم تشکر کنم یا نه ؛) انقدر حالم خراب بود یعنی ؛) الان بهترم ، برم یک دوش بگیرم که بهترم بشم :) 

هاپوی درون حالش خوب شد

دیگه یک کم تو سر و کله دوست پسر زدیم و من بی خیال شدم ، الان اوضاع خیلی بهتر ، سگ درون هم خوابیده فعلا، رفتن خرید کردن ، یک کم هم مسیح زدم به دوست ایرانم که اینجوری شدهء گفت خیلی حساسی بی خیال شو ، دوست های قدیمی واقعا یک چیز دیگه اند ، خدا نگهشون داره برامون ، کلی سعی کرد ارومم کنه، نهار هم زرشک پلو با مرغ پختم هم کباب تابه ای ، بعد از ظهر هم رولت که دیگه خراب شد

بعدش نوشت

دوست پسر بعد از اینکه برگشتن اومد خونه ما که چرا ناراحتی ؟! چی بگم ؟ یعنی خودت نمی فهمی خوب ؟ اگر نفهىیدی ، چرا پا شدی اومدی ! گفت فردا بیا بریم مرکز خرید بیرون شهر ، گفتم نه ، گفت بریم تو خرید کن ، گفتم من کار دارم ، هاپوی درون بیدار و سلام میرسونه هم چنان ! 


دوست پسر با مادر و پدر گرامیشون رفتن مرکز خرید مورد نظر ، هر چی هم اصرار کردن ، من نرفتم ، گفتم کار دارم ، نمیتونم بیام ، 


ولی کلا ناراحتم ، خیلی ناراحتم، فقط بغضم رو قورت میدم، نمیدونم چرا انقدر ناراحتم ، واقعا حالا اتفاق خاصی هم نیفتاده ها!