اخر هفته

پنج شنبه خیلی روز شلوغی بود ، کلا خسته شدم ، شبش هم شام رفتیم بیرون تو برف حسابییییی، جایی که مد نظرمون بود ، بسته بود، رفتیم رستوران ایرانی دیگه که غذاش عالی بود، یک سه سالی بود اینجا نرفته بودم حداقل ، کباباش خیلی خوب بود ، برخوردشون هم بهتر شده بود ، برگشتیم و لالا، شنبه هم دوست پسر و خواهر رفتن خرید خونه که من درس بخونم اما نشد که نشد ، نمیدونم یک ذره سگ وجودم فعال بود،. برگشتن و من و دوست پسر غروب رفتیم پارک و یک پیتزا مزخرف ، داغون خوردیم ؛) بعدش رفتیم خونه دوست پسر ، کلی گوشت گرفته بود، تمیز کرد، گذاشتش تو ارامپز که بپزه ، از شب تا صبح ؛) نهار مهمون داشت ، صببح یکشنبه هم دوتایی رفتیم بز سگمون تو برف قدم زدن ، نیم ساعت قدم زدیم ، ٩ برگشتیم خونه ، دوست پسر گفت ٥دقیقه کمک کن تلویزیون رو بزنم به دیوار ، بعدش صبحونه بخوریم، گفتم اوکی، ساعت ١١ تازه صبحونه خوردیم ، دیگه دوستان ساعت ٢ اومدن و ابگوشت و رو با نون سنگک تازه و سبزی خوردن تازه زدیم و تا هفت هشت هم موندن ، و رفتن ، من هم الان در خدمت شما هستم ، 

یکی از دوستامون رفته یک جای خوب خونه گرفته ، خیلی امیدوار به زودی کار خوب پیدا کنه ، نمیدونم ما که خوش شانس نبودیم، شاید دوستمون باشه ، ولی با امیدواریشون حال میکنم واقعا ! دوستم که خیلی شرایطش خوبه ، ماشین پنجاه هزارتایی زیر پاش ، و خونه دوم رو خریده (میدونم اینجا عجیب) ، می گفت ببینید من بعد فارغ التحصیلی یک سال بیکار بودم ، بعدش هم با کار چیپ شروع کردم، ناامید نشین ، ٣٤ سالش هم هست ،  خلاصه کلی به ما امید میداد ، من که داشتم در مورد کار جدید و سرایط و اینا حرف میزدم ، حس کردم خواهر ناراحت شده، همیشه دوست داره گل سر سبد مجلس باشه ، کلا خیلی حال نمی کنه کسی انگار بخواد از من تعریف کنه ، نمیدونم شاید حس من اشتباه هست ، خیلی غیر مستقیم هم گند میزنه به اعتماد به نفس من ! خیلیییییی!!!