خستگی این روزا

دیروز که اومدم ولو شدم رسما ! اصلا حال هیچ کاری نداشتم ، دوست پسر زنگ زد که داره میاد از دانشگاه و یک سری گوشت و مرغ و بال (طعم داده شده ؟؟ چی بگم ؟مرینیت شده؟؟) و یک غذا از یک فروشگاه ایرانی گرفته، گفت گفتم خسته ای ، بیام جبران کنم، یک کم حالم گرفته شد، چون یکبار که از اون فروشگاه مرغ این شکلی گرفته بودیم هیچ طعمی نداشت، اومد و خودش غذا رو خورد ، ما هم یک کم خوردیم، چون ما نهار خورده بودیم ، گفت بیا جارو هم بکشم ، ولی جاروبرقی ما روشن نشد که نشد!! من همچنان رو مبل ولو بودم که موبایلم زنگ زد، من هم دیدم شمارش سیو ندارم ، دادم دوست پسر گفتم ببین کیه؟ فکر کردم شرکتی ، تبلیغاتی ، ایناست، یهو دیدم رئیس این شرکت که دارم دوره می گذرونم ، زنگ زده حال و احوال !! دیگه یک کم صحبت کردیم ، شام هم بال باربیکیو و ران مرغ هم تو فر گذاشتیم خوردیم ، خیلی خوب بود، امروز از صبح هم الان باسن مبارک رو گذاشتم زمین، کلاس بودم ، بعدش رفتم خونه دوست پسر پیش سگ موندیم با خواهر، تا دوست پسر بره میتینگ اضطراری با استادش، بعدش رفتیم خرید گوشت و مواد غذایی و سبزیجات و اینا، اومدیم خونه ساعت ٥ شد، تا جا به جا کردن و درست کردن سبزی همراه خواهر ، مرتب کردن اتاقم ، شستم لحاف و ملحفه و اینا، تا کردم کلی لباس شسته شده ، ساعت شد ١١شب، واقعا خسته ام، اخر هفته هم میرم کتابخونه ، راستی دوست پسر باز هم میره مکزیک و من شاکی ام :(

نظرات 2 + ارسال نظر
توت شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 16:44 http://pasazvesal.blogsky.com

سگتون اسم نداره آمیتیس؟

چرا برات میام میگذارم :)

مجتبی شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 04:24

مکزیک برای چه مگه نگفتی ایرانی ؟

کم حافظه هم هستی:) سری پیش توضیح دادم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.