روز برفی

صبح ابگوشت بار گذاشتم و رفتم بیرون ، خوب من یک قرار کاری داشتم تو شرکت ، که باید یک راه دوری رو میرفتم ، با توجه به مسیر طولانی و اوضاع خراب اتوبان ها ، دوست پسر گفت همراهیم می کنه ، رفتم و کارم انجام شد ، که تو مسیر برگشت ، داشتیم از جلوی جای که خون اهدا میکنیم رد میشدیم ، که به دوست پسر اشاره کردم ، اینجا میومدیم برای خون دادن  ! که گفت بریم خون بدیم ، گفتم الان ؟ گفت اره ! دیگه من هم بچه حرف گوش کن ، رفتیم و شروع کرد  به فرم پر کردم و اینا ! قرار شد که من خون ندم ، بمونم بعدا با خواهرم برم ، ولی از اونجایی که از دوست پسر خبری نشد ، من هم رفتم فرم ها رو پر کردم  و دیدم دوست پسر اومد که من خون دادم ! واسه خودش رفته بود سالن دیگه خون هم داده بود ، بعدش اومده بود پیش من ! ، حالا مگه میتونن رگ من رو پیدا کنن ؟! دستام به فنا رفت رسما، هر دو دست ! بالاخره بعد نیم ساعت تلاش خون دادم ،  بعدش هم رفتیم نون سنگک  و ترشی گرفتیم. اومدیم با ابگوشت زدیم ، ولی من دارم از حال میرم هم چنان :( شروع کردم به مطالعه کتاب ها از الان !

نظرات 3 + ارسال نظر
ماهی جمعه 11 دی 1394 ساعت 08:53 http://nimehdovom.blogfa.com

چنان میگی آبگوشت و سنگک و ترشی که انگار تو ایرانی

دیگه ترشی و نون رو از فروشگاه ایرانی بگیری فضا ایرانی میشه :)

مجتبی جمعه 11 دی 1394 ساعت 04:29

مگه میشه بعد از خون دادن ترشی خرید ؟تو خانه داماد احمق ما با خانواده درگیر شده اگر بودم حالش میگرفتم ببین دوری چقدر بد تو لحظات پیش خانواده نباشی / شما هم سعی بکن زود برگرد پیش خانواده

من خدا رو شکر تو خانواده مشکلات این جوری ندارم ، هدف من بزرگتر از این حرفاست

آنا پنج‌شنبه 10 دی 1394 ساعت 19:07 http://aamiin.blogsky.com

انگار بلاگ اسکای هم برف میاد کامنت گذاشتن شده مصیبت!

اره میگه عدد رو اشتباه وارد کردین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.